آریناآرینا، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

آرینا کوچولوی ما

آرینا ۱۳ ساله✨️

آرینا و تصحیح سرماخوردگی

راستی آرینا اصلا سرما نخورده بود و یه مریضی کوچولو از خاله یاسی احتمالا گرفته بود. بعد از اینکه چند روز از به اصطلاح سرماخوردگی بسیار خفیف آرینا گذشت و سرفه های گهگاهش قطع نشد، این دفعه رفتیم پیش خانم دکتر صیقلی. وای که چه دکتر ماهیه. با حوصله تمام صحبتهای من رو گوش کرد و چند تا سوال کلیدی هم پرسید و بعد از معاینه کامل و بادقت دخملی خندید و گفت توی گوشش چند تا حباب ریز زده که کاش میشد نشونتون بدم و با یه دارو هم حل میشه. من گفتم که چند روز قبل تشخیص سرماخوردگی داده بودن ولی اصلا شبیه سرماخوردگی نبود فقط گرفتگی بینی داشت و 2 روزه خوب شد و بعد سرفه شروع شد. واقعا بعضی ...
11 دی 1392

آرینا و آموزش زبان

دخملی کتاب pockets 2  رو شروع کرده. داخل کتاب چند تا سی دی بود. یکیشون برای اجرا تو کامپیوتره و کلی بازی و جورچین و سرگرمی داره. آرینا عاشقش شده تقریبا یه شبه همه رو انجام داد و از صبح که بیدار میشه باهاش سرگرمه. آفرین به پشتکار و تلاشت. الان حدود 500 کلمه انگلیسی و چند تا مکالمه کوچولو رو بلده. ...
11 دی 1392

آرینا و تولد نی نی عمو هادی

ا مسال دو تا نی نی داریم. نی نی عمو هادی که 5 روز زودتر از رادین کوچولو دنیا میاد و اسمش رو هنوز نمیدونیم و رادین کوچولوی خاله یاسی. انشااله هر دو به سلامتی دنیا بیان. آرینا داره صاحب یه دختر عمو جدید و یه پسر خاله  میشه.   ...
11 دی 1392

آرینا و تولد رادین کوچولو

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ جون. فقط 15 روز دیگه مونده تا رادین کوچولو دنیا بیاد. آرینا که همش تو تقویم نگاه میکنه و میگه مامانی داداشی اینجا دنیا میاد الان کجاییم؟ بی صبرانه منتظریم بیایی کوچولوی خاله. ...
10 دی 1392

آرینا و سرماخوردگی

بالاخره با تمام مراقبتها، چون مجبور بودم دخملی رو بگذارم خونه ماماجی و برم سرکار، از اونها سرماخوردگی گرفت ولی خدا رو صد هزار مرتبه شکر که به خاطر تزریق واکسن آنفولانزا یه سرماخوردگی خفیف گرفت. دو روز اول فقط بینیش گرفته بود و روز سوم هم خیلی کم آبریزش پیدا کرد. واقعا خوشحالم که امسال واکسن رو براش زدم. آرینایی خیلی بد مریضه و همش راه میره و میگه آآااااااااااااااااااااااااااای دماغم کیپه. تا صبح کشت منو از بس غر زد. اول باباجی حسابی سرماخوردن که ما یه هفته اونجا نرفتیم. بعد به فاصله یکی دو روز ماماجی و بعد هم خاله یاسی. تو این مدت ما خیلی بندرت رفتیم اونجا. باز...
5 دی 1392

آرینا و دیدن داداشی در بیمارستان

دیروز ماماجی داشتن ساک بیمارستانشون رو می بستن که وقتی به سلامتی نی نی خاله یاسی دنیا اومد پیشش باشن تا مرخص بشن. آرینا هم کلی کمکشون کرد. بعد دوید و اومد و گفت مامانی چرا داداشی و خاله یاسی می خواد چند روز تو بیمارستان بمونن؟ گفتم وقتی نی نی ها دنیا میان باید یه دو روزی اونجا بمونن تا دکترها مواظبشون باشن و بعد میان خونه. گفت وقتی داداشی تو بیمارستانه میریم ببینیمش. گفتم شما نه ولی من میرم چون کوچولو ها رو تو بیمارستان راه نمیدن. سریع گفت بچه ها رو راه نمیدن ولی خواهرارو که راه میدن؟ من خندیدم و گفتم الهی فدات بشم نه عزیزم راه نمیدن. یکهو زد زیر گریه. گفت من می خوام برم داداشی ر...
1 دی 1392

آرینا و شب یلدا

جمعه شب که داشتیم میرفتیم خونه ماماجی رادیو ماشین روشن بود و داشت راجب به شب یلدا صحبت میکرد. آرینا پرسید مامانی شب یلدا چیه؟ خندیدم و گفتم یه شبی که میگن شبش از همه شبهای دیگه طولانیتره. اون شب همه میرن خونه ماماجی و باباجی هاشون و آجیل و هندونه و انار میخورن و شعرهای یه آقایی که خیلی قشنگ شعر میگفت و اسمش حافظ بود رو می خونن. بعد به مهدی گفتم اگه مهد میرفت اینا رو خیلی خوب یاد میگرفت. تو خونه ماماجی هم تا رسید بهشون گفت فردا شب یلداس و باید جشن بگیریم و لباس بخریم آجیل بخوریم.(عید و با شب یلدا قاطی کرده بود) دیشب هم که شب یلدا بود کلی خوش گذروند و هله هوله خورد. ول...
1 دی 1392